معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904390
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

 

داستان واقعي است

اين پسر كه  دو هفته قبل   از حادثه از  دانشگاه  Wisconsin-Madison   فارغ التحصيل در رشته MBA  شده بود ،  براي ديدن خانواده اش به خانه مي آيد.  بعد از صرف ناهار با پدر  به اتاقش مي رود تا قبل از آمدن مادرش  به خانه  و ديدن او، كمي استراحت كند.  اما  مدتي بعد همسايه ها با ديدن آتش به 911 زنگ مي زنند. متاسفانه پسر خانواده در اين حادثه جان خود را از دست مي دهد .

 وقتي پليس علت  حادثه را جستجو مي كند متوجه مي شود كه او از  laptop    در تخت  موقع استراحت استفاده مي كرده است.
استفاده از لپ تاپ در تخت بدليل  اينكه  فن  دستگاه  بسيار گرم  مي شود و قابليت خنك كردن سيستم را  نخواهد داشت گاز مونواكسيد كربن توليد مي كند كه كشنده و بي بو است  و موجب خفگي  مي شود. همچنين دستگاه آتش مي گيرد  و خانه مي سوزد.
تحقيقات نشان داد اين پسر ابتدا از خفگي  فوت نموده و سپس آتش سوزي رخ داده است.
لطفا مراقب باشيد  و هيچگاه در تخت و جايي كه پتو  و ملافه يا  شرايطي مشابه وجود دارند كه موجب گرم شدن  لپ تاپ مي شود، از اين دستگاه استفاده نكنيد.
چهارشنبه 13 7 1390 11:4 صبح

يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد.
ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت.
بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد!
ملا نصر الدين با خود گفت لعنت بر من كه نمي دانستم اگر خر به جايگاه رفيع و بالايي برسد هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را از بين مي برد. 

دوشنبه 11 7 1390 12:25 صبح
  دوستي به نام "مونتي رابرتز" دارم، كه صاحب يك مرتع پرورش اسب در سان سيدرو است. بار آخري كه آنجا بودم پس از معرفي كردن من به مهمانان گفت: "بگذاريد بهتان بگويم چرا به جك اجازه مي‌دهم از خانه‌ام استفاده كند. داستانش به مرد جواني بر مي‌گردد. او پسريك مربي اسب بود كه از اصطبلي به اصطبل ديگر و از مزرعه‌اي به مزرعه ديگر مي‌رفت و اسب پرورش مي‌داد. به همين خاطر تحصيلات دبيرستاني پسر مدام با وقفه مواجه ميشد. يك روز در مدرسه از پسر خواستند در مورد اين كه دوست دارد در آينده چه كاره شود بنويسد. آن شب او اهداف زندگي‌اش و اين كه مي‌خواهد صاحب يك مرتع پرورش اسب شود را در هفت صفحه شرح داد. او روياهايش را با جزييات بسيار دقيقي توضيح داد و حتي نقشه‌اي از يك مرتع ٥٠ هكتاري كشيد و جاي تمام ساختمان‌ها، اصطبل‌ها و زمين‌هاي تمرين را روي آن مشخص كرد. سپس نقشه دقيقي از يك خانه ١٠٠٠ متري كشيد كه در همان مرتع واقع ميشد. او با جان و دل روي اين پروژه كار كرد و روز بعد آن را به معلمش تحويل داد. دو روز بعد وقتي برگه‌هايش را تحويل گرفت روي صفحه اول نوشته شده بود: "بسيار بد. بعد از كلاس بيا با هم صحبت كنيم." پسر رويايي داستان ما پس از كلاس سراغ معلم رفت و از او پرسيد: "براي چه روي برگه‌ام نوشته بوديد بسيار بد؟" معلم گفت: "چون رويايي دست نيافتني از پسركي جوان بود. تو پولي نداري. از خانواده‌اي سرگردان و بي‌خانمان هستي و هيچ پشت و پناهي هم نداري. تملك مرتع پرورش اسب پول زيادي مي‌خواهد. بايد پول زيادي بابت خريد زمين پرداخت كني و براي خريد اسب‌هاي اصيل كه بتواني از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهي هم به پول نياز داري ض
دوشنبه 11 7 1390 12:19 صبح

 

جودي! كاملا با تو موافق هستم كه عده اي از مردم هرگز زندگي نمي كنند و زندگي را يك مسابقه دو مي دانند و مي خواهند هرچه زودتر به هدفي كه درافق دوردست است دست يابند و متوجه نمي شوند كه آن قدرخسته شده اند كه شايد نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پايان خط مي بينند. درحالي كه نه به مسير توجه داشته اند و نه لذتي از آن برده اند. دير يا زود آدم پير و خسته مي شود درحالي كه از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت ديگر رسيدن به آرزوها و اهداف هم برايش بي تفاوت مي شود و فقط او مي ماند و يك

آن وقت ديگر رسيدن به آرزوها و اهداف هم برايش بي تفاوت مي شود و فقط او مي ماند و يك خستگي بي لذت و فرصت وزماني كه ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودي عزيزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشي كه از ديگران داريم آنها را دوست داريم و به آنها وابسته مي شويم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصي بيشتر باشد علاقه و وابستگي ما بيشتر مي شود. پس هركسي را بيشتر دوست داريم و مي خواهيم كه بيشتر دوستمان بدارد بايد برايش خاطرات خوش زيادي بسازيم تا بتوانيم دردلش ثبت شويم.
 

دوستدارتو : بابالنگ دراز

يکشنبه 10 7 1390 7:48 بعد از ظهر

 

پدربزرگ خيلي پير شده بود.پاهايش ديگر قدرت راه رفتن نداشت؛ چشمهايش ديگر جايي را نمي ديد، گوشهايش نمي شنيد،حتي دنداني هم براي غذا خوردن نداشت. پسر و عروسش تصميم گرفتند ديگر او را سر ميز ننشانند، بلكه كنار بخاري به او غذا بدهند.

روزي آنها غذاي پيرمرد را در فنجاني ريختند و برايش بردند. پيرمرد فنجان را به طرف خودش كشيد. اما از دستش افتاد و شكست. عروسش عصباني شد و گفت از اين به بعد غذاي او را در تشت مي ريزد و به او مي دهد. پيرمرد آهي كشيد اما چيزي نگفت.

يك روز پدر و مادر در خانه نشسته بودند كه ديدند پسرشان روي زمين نشسته و كاري انجام مي دهد. پدر پرسيد:«ميشا تو داري چيكار مي كني؟» ميشا گفت: «دارم تمرين مي كنم مي خوام وقتي شما ها پير شدين تو اين تشت بهتون غذا بدم»

 

 

لئو تولستوي

يکشنبه 10 7 1390 7:45 بعد از ظهر

 

موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق چهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت: دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ي افق ديوارهايي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»

گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت: «چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.

 

 فرانتس آافكا

ترجمه: احمد شاملو

يکشنبه 10 7 1390 7:35 بعد از ظهر
X