معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 869525
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

 

مثمر ثمر بودن تجربه و علوم فقط در جايگاه خود درست است

 

آورده اند روزي ميان يك ماده شتر و فرزندش گفت و گويي به شرح زير صورت گرف :

بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پيش آمده است . آيا مي تونم ازت بپرسم ؟
شتر مادر : حتما عزيزم . چيزي ناراحتت كرده است ؟
بچه شتر : چرا ما كوهان داريم ؟
شتر مادر : خوب پسرم . ما حيوانات صحرا هستيم . در كوهان آب و غذا ذخيره مي كنيم تا در صحرا كه چيزي پيدا نمي شود بتوانيم دوام بياوريم .
بچه شتر : چرا پا هاي ما دراز و كف پاي ما گرد است ؟
شتر مادر : پسرم . قاعدتا براي راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن اين نوع دست و پا ضروري است .
بچه شتر : چرا مژه هاي بلند و ضخيم داريم ؟ بعضي وقت ها مژه ها جلوي ديد من را مي گيرد .
شتر مادر : پسرم اين مژه هاي بلند و ضخيم يك نوع پوشش حفاظتي است كه چشم هاى ما را در مقابل باد و شن هاي بيابان محافظت مي كنند .
بچه شتر : فهميدم . پس كوهان براي ذخيره كردن آب است براي زماني كه ما در بيابان هستيم . پاهايمان براي راه رفتن در بيابان است و مژه هايمان هم براي محافظت چشم هايمان در برابر باد و شن هاي بيابان است !
بچه شتر : فقط يك سوال ديگر دارم !
شتر مادر : بپرس عزيزم .
بچه شتر : پس ما در اين باغ وحش چه غلطي مي كنيم ؟
نتيجه گيري :
مهارت ها ، علوم ، توانايي ها و تجارب فقط زماني مثمرثمر است كه شما در جايگاه واقعي و درست خود باشيد . پس هميشه از خود بپرسيد الان شما در كجا قرار داريد ؟

جمعه 31 6 1391 12:45 صبح

 

حس زيبا ديدن

 

يكي از دوستانم با يك زن بازيگر معروف كه فوق‌العاده زيبا است ازدواج كرد. اما درست زماني كه همه به خوشبختي اين زن و شوهر غبطه مي‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.

طولي نكشيد كه دوستم دوباره ازدواج كرد. همسر دومش يك دختر عادي با چهره‌اي بسيار معمولي است. اما به نظر مي‌رسد كه دوستم بيشتر و عميق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌اي آدم فضول در اطراف از او مي‌پرسند: فكر نمي‌كني همسر قبلي‌ات خوشگل‌تر بود؟

دوستم با قاطعيت به آنها جواب مي‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتي از چيزي عصباني ميشد و فرياد ميزد، خيلي وحشي و زشت به نظرم مي‌رسيد. اما همسر كنوني‌ام اين طور نيست. به نظر من او هميشه زيبا، با سليقه و باهوش است.

وقتي اين حرف را مي‌زند، دوستانش مي‌خندند و مي‌گويند : كاملا متوجه شديم...
مي‌گويند : زن‌ها به خاطر زيبا بودنشان دوست داشتني نمي‌شوند، بلكه اگر دوست داشتني باشند، زيبا به نظر مي‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمي‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقيرشان پارس نمي‌كنند.
اسكيموها هم از سرماي آلاسكا بدشان نمي‌آيد.

اگر كسي يا جايي را دوست داشته باشيد، آنها را زيبا هم خواهيد يافت. زيرا "حس زيبا ديدن" همان عشق است .


با تشكر از : كاوه از ميعادگاه


 

دوشنبه 13 6 1391 9:52 بعد از ظهر
  داستان يك پري   پري ترشيده بود. 48 سال داشت و سالها بود كه توي بايگاني شركت برادرم كار مي كرد. كارش اين بود كه نامه هاي رسيده را دسته بندي و بايگاني مي كرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش كمي ريز بود. قد و پاهاي كوتاهي داشت. گرد و چاق بود. اغلب كفش ورزشي مي پوشيد و اين كفش ها اثر زنانگي اش را كمتر مي كرد. يكي دو بار از پچ پچ و خنده منشي شركت برادرم فهميدم عاشق شده و با يكي سر و سري پيدا كرده اما يك هفته نگذشته بود كه با چشميهاي گريان ديدمش كه پنهاني آب دماغش را با دستمال كاغذيي پاك مي كرد. اين اتفاق بي اغراق دو سه بار تكرار شده بود اما اين آخري ها اتفاق عجيب غريبي افتاد. صبح ها آقايي پري را مي رساند سر كار كه زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فكر كنم اصلاً پري او را به عمد آورد و به همه معرفي كرد تا سال ها ناكامي و خواستگار هاي درب و داغونش را جبران كند. آن روزها احساس مي كردم پري روي زمين راه نمي رود. . . با اينكه بايگاني كار زيادي نداشت اما پري دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف مي رفت، سر ميز دوستانش مي ايستاد و اغلب اين جمله را مي شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود كه يا همه را به حسادت وامي داشت يا اثر نيروبخشي روي ديگران مي گذاشت. اين روزها اندك دستي هم به صورتش مي برد و سايه ملايم آبي روي پلك هايش مي زد . ساعت ها براي ما زود مي گذشت و براي پري دير چون دائم به ساعت روي مچش كه در چاقي دستش فرو رفته بود نگاه مي كرد و انتظار مي كشيد. سر ساعت دو كه مي شد آقا بهروز مي آمد توي شركت و با حجب و حيا سراغ پري را مي گرفت. همه انگار در اين شادي رابطه با
دوشنبه 13 6 1391 6:32 بعد از ظهر

 

ماجراي يك بام و دو هوا


شايد براي شما جالب باشد كه بدانيد مثل يك بام ودو هوا از كجا آمده است .
روزي پسر و دختر خانواده مهمان خانه پدرشان شدند و تصميم گرفتند همگي شب را در منزل پدري به صبح برسانند.
طبق عادتي كه در زمانهاي قديمي مرسوم بود براي خواب به پشت بام رفتند بعد از چند دقيقه مادر خانواده به پشت بام رفت تا براي مهمانها يش آب ببرد .
در يك طرف پشت بام دختر وداماد زن با فاصله از هم خوابيده بودند. مادرزن به دامادش گفت : هوا خيلي سرد دخترم را در آغوش بگير تا گرمت بشه .
سپس به طرف ديگر پشت بام رفت زن ديد كه پسرش همسرش را در آغوش گرفته .مادر شوهر به عروسش گفت :از هم فاصله بگيريد هوا گرمه گرمازده مي شيد .
در اين هنگام عروس كه خيلي ناراحت شده بود گفت : قربون برم خدا رو يك بوم و دو هوا رو" اين ور بوم تابستون "اون ور بوم زمستون


با تشكر از : بهمنش

يکشنبه 29 5 1391 2:44 بعد از ظهر
  ماجراي سرزمين بهشت مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."- اسب و سگم هم تشنه‌اند.نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.مسافر گفت: " روز بخير!"مرد با سرش جواب داد.- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.مرد، اسب و س
يکشنبه 29 5 1391 2:31 بعد از ظهر
  اميد روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگي ام را !به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آيا مي تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟و جواب او مرا شگفت زده كرد.او گفت : آيادرخت سرخس و بامبو را مي بيني؟پاسخ دادم : بلي.فرمود : هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي كه بامبو را قوي مي ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي كردند.خداوند در ادامه فرمود: آيا مي داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ساختي؟ من در تمامي اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنند. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي كني و قد مي كشي!از او پرسيدم : من چقدر قد مي كشم.در پاسخ از من پرسيد : بامبو چقدر رشد مي كند؟جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.گفت :
شنبه 28 5 1391 1:50 صبح

 

پندي از سقراط :


روزي سقراط حكيم مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتي اش را پرسيد. شخص پاسخ داد :
در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم.
جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.
سقراط گفت : چرا رنجيدي ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است كه چنين رفتاري ناراحت كننده است.
سقراط پرسيد : اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد به خود مي پيچد.
آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي ؟
مرد گفت : مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم. آدم از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود.
سقراط پرسيد: به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي كردي؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي كردم طبيب يا دارويي به او برسانم.
سقراط گفت : همه اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي.
آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود ؟
و آيا كسي كه رفتارش نا درست است، روانش بيمار نيست ؟
اگر كسي فكر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟
بيماري فكري و روان نامش "غفلت" است. و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به كسي كه بدي مي كند و غافل است دل سوزاند و كمك كرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچ كس دلخور مشو و كينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان كه هر وقت كسي بدي مي كند در آن لحظه بيمار است.
شنبه 28 5 1391 1:42 صبح

 

شيطان و فرعون


فرعون پادشاه مصر ادعاي خدايي ميكرد.
روزي مردي نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوري به او داد و گفت: اگر تو خدا هستي پس اين خوشه را تبديل به طلا كن.
فرعون يك روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در اين انديشه بود كه چه چاره اي بينديشد و همچنان عاجز مانده بود كه ناگهان كسي درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسيد كيستي؟ ناگهان ديد كه شيطان وارد شد.
شيطان گفت: خاك بر سر خدايي كه نميداند پشت در كيست. سپس وردي بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با اين همه توانايي لياقت بندگي خدا را نداشتم آنوقت تو با اين همه حقارت ادعاي خدايي مي كني؟
پس شيطان عازم رفتن شد كه فرعون گفت: چرا انسان را سجده نكردي تا از درگاه خدا رانده شدي؟
شيطان پاسخ داد: زيرا ميدانستم كه از نسل او همانند تو به وجود مي آيد.
شنبه 28 5 1391 1:39 صبح

 

 

بيا اينجا بشين كارت دارم!


- خانوم بيا اينجا بشين كارت دارم 

- عزيزم تازه از راه رسيدي ! برو لباستو درار بعد ميشينيم صحبت ميكنيم!!..

- نه..ميخام الان بگم بيا اينجا كنارم بشين

- ...خب حالا بگو! از همينجا گوش ميكنم

- خانوم باور كن سرماخوردگيم خوب شده ،ديگه نميگيري بيا بشين!

- نه خوب نشدي اگه خوب شده بودي مي فهميدي

- چي رو؟!!

- بوي جوراباتو


با تشكر از: فتانه

سه شنبه 24 5 1391 1:1 صبح
X