معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904281
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي
داستان آهنگر آهنگري پس از گذراندن جواني پرشر و شور، تصميم گرفت روحش را وقف خدا كند. سال‌ها با علاقه كار كرد، به ديگران نيكي كرد، اما با تمام پرهيزگاري، در زندگي‌اش اوضاع درست به نظر نمي‌آمد. حتي مشكلاتش مدام بيش‌تر مي‌شد.يك روز عصر، دوستي كه به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا كه عجبا. درست بعد از اين كه تصميم گرفته‌اي مرد خداترسي بشوي، زندگي‌ات بدتر شده، نمي‌خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما با وجود تمام رنجهايي كه در مسير معنويت به خود داده‌اي، زندگيي‌ات بهتر نشده. آهنگر مكث كرد و بلافاصله پاسخ نداد. سرانجام در سكوت، پاسخي را كه مي‌خواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود:در اين كارگاه، فولاد خام برايم مي‌آورند و بايد از آن شمشير بسازم. مي‌داني چه طور اين كار را مي‌كنم؟ اول تكه‌ي فولاد را به اندازه‌ي جهنم حرارت مي‌دهم تا سرخ شود.  بعد با بي‌رحمي، سنگين‌ترين پتك را بر مي‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه مي‌زنم، تا اين كه فولاد، شكلي را بگيرد كه مي‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي‌كنم، و تمام اين كارگاه را بخار آب مي‌گيرد، فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله مي‌كند و رنج مي‌برد. بايد اين كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يك بار كافي نيست.آهنگر مدتي سكوت كرد و سپس ادامه داد: گاهي فولادي كه به دستم مي‌رسد، نمي‌تواند تاب اين عمليات را بياورد. حرارت، ضربات پتك و آب سر، تمامش را ترك مي‌اندازد. مي‌دانم كه اين فولاد، هرگز تيغه‌ي شمشير مناسبي در نخواهد آمد. آنوقت است كه آنرا به مي
يکشنبه 21 12 1390 11:37 صبح

ارزيابي عملكرد

 

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.

پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟

زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد!
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم كار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!


شنبه 13 12 1390 11:47 بعد از ظهر
درس هاي زندگي ..: مراقب آنچه كه مي گوييد باشيد :.. هنگامي كه جوان بودم زندگي خانوادگي وحشتناكي داشتم. تنها به اين دليل به مدرسه ميرفتم كه بتوانم چند ساعتي از خانه دور باشم و خودم را ميان بچه هاي ديگر گم كنم. عادت كرده بودم مثل يك سايه، بي سر و صدا به مدرسه بيايم و به همان شكل به خانه برگردم. هيچ كس توجهي به من نداشت و من نيز با كسي كاري نداشتم. ترجيح ميدادم هيچ توجهي را به خود جلب نكنم زيرا باور داشتم همه از من بدشان ميآيد. گرچه در خلوت خود تمناي ديده شدن و توجه را داشتم.زندگي سايه وار من به همين شكل ميگذشت تا اينكه لني (Lenny )به مدرسه ما آمد. لني دبير ادبيات انگليسي در دبيرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ريش كم پشتي كه تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشيني كه هميشه بر لب داشت. ريز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام كوچك صدا كنيم. براي اولين بار در زندگي ام كسي به من توجه كرد و با من مهربان بود. براي اولين بار در زندگي ام كسي مرا ميديد، لني!متاهل بود و يك فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود كه توجهش به من رنگ دلباختگي ندارد. گاهي پس از پايان ساعت درس در مدرسه ميماند و با هم حرف ميزديم. از اينكه به حرفهايم گوش ميداد تعجب ميكردم و لذت ميبردم و زماني كه كيف چرمي اش را بر ميداشت و ميگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شكلي نبود كه حس كنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف ديگران، به نظر ميرسيد از بودن با من خوشش ميآيد. حتا يك بار مرا به خانه اش دعوت كرد. همسرش برايمان نان خانگي پخته بود و من با شگفتي ديدم كه لني براي فرزند كوچكش كتاب داستان ميخواند. رويداد عجيبي كه هرگز در خانواده  خودم نديده بودم!لني توانست نظر مرا نسبت به خودم تغيير ده
شنبه 13 12 1390 11:37 بعد از ظهر


دخترك طبق معمول هر روز جلوي كفش فروشي ايستاد و به كفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه كرد بعد به بسته هاي چسب زخمي كه در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي آخر ماه كفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترك به كفش ها نگاه كرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا كنم كه هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نكنه...اصلآ كفش نمي خوام


يکشنبه 7 12 1390 6:3 بعد از ظهر



كلاه فروشي روزي از جنگلي مي گذشت.تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند.لذا كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد.وقتي بيدار شد متوجه شدكه كلاه ها نيست . بالاي سرش را نگاه كرد

 تعدادي ميمون را ديد كه كلاه را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد.در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كارراكردند.

اوكلاه راازسرش برداشت 
و ديد كه ميمون ها هم ازاوتقليد كردند.

به فكرش رسيد... كه كلاه خود را روي زمين پرت كند.

لذا اين كار را كرد.ميمونها هم كلاهها را بطرف زمين پرت كردند.

او همه كلاه ها را جمع كرد وروانه شهر شد.
سالهاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد.

پدر بزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند.

يك روز كه او از همان جنگلي گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش كرد.

ميمون ها هم همان كار را كردند.

او كلاهش را برداشت,ميمون ها هم اين كار را كردند.

نهايتا كلاهش رابرروي زمين انداخت. ولي ميمون ها اين كار را نكردند.
 

يكي از ميمون هااز درخت پايين امد و كلاه رااز سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت : فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري.


يکشنبه 30 11 1390 12:8 صبح


 تفاوت بين آدمها....... از زمين تا آسمان


چند سال پيش در جريان بازي هاي پاراالمپيك (المپيك معلولين) در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دوي 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه اين 9 نفر افرادي بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم.

آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند. بديهي است كه آنها هرگز قادر به سريع دويدن نبودند و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پاراالمپيك شود ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد.

 اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد.

هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند، آنها ايستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

 يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود، خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده.

سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند.

تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقيقه براي آنها كف زدند.



يکشنبه 30 11 1390 11:40 صبح
X