معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904331
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

پادشاهي پس از اينكه بيمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهي ام را به كسي مي دهم كه بتواند مرا معالجه كند». تمام آدم هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه كرد،اما هيچ يك ندانست. تنها يكي از مردان دانا گفت : كه فكر مي كند مي تواند شاه را معالجه كند. اگر يك آدم خوشبخت را پيدا كنيد،پيراهنش را برداريد و تن شاه كنيد،شاه معالجه مي شود.

شاه پيك هايش را براي پيدا كردن يك آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملكت سفر كردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا كنند.
حتي يك نفر پيدا نشد كه كاملا راضي باشد. 
آن كه ثروت داشت، بيمار بود. آن كه سالم بود در فقر دست و پا مي زد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت كه از آن گله و شكايت كند. آخرهاي يك شب،پسر شاه از كنار كلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد كه شنيد يك نفر دارد چيزهايي مي گويد. 

« شكر خدا كه كارم را تمام كرده ام. سير و پر غذا خورده ام و مي توانم دراز بكشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد كه پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پيك ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي كلبه رفتند،اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود كه پيراهن نداشت!!!. (۱۸۷۲)
لئو تولستوي

يکشنبه 9 5 1390 7:56 بعد از ظهر
عشق تاريخ مصرف دارد!!؟   امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنياي ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.دو سه روز بود كه برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودي دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و اين دوستي در مدت كوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدوا
چهارشنبه 22 4 1390 2:25 بعد از ظهر

جاني كوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالي براي ديدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ يه تيركمون به جاني داد تا باهاش بازي كنه. موقع بازي جاني به اشتباه يه تير به سمت اردك خونگي مادربزرگش پرت كرد كه به سرش خورد و اونو كشت
جاني وحشت زده شد...

لاشه رو برداشت و برد پشت هيزمها قايم كرد. وقتي سرشو بلند كرد ديد كه خواهرش همه چيزو ديده ... ولي حرفي نزد.
مادربزرگ به سالي گفت "توي شستن ظرفها كمكم كن" ولي سالي گفت: " مامان بزرگ جاني بهم گفته كه ميخواد تو كاراي آشپزخونه كمك كنه" و زير لبي به جاني گفت: " اردكه رو يادت مياد؟" ... جاني ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت كه ميخواد بچه ها رو ببره ماهيگيري ولي مادربزرگ گفت :" متاسفانه من براي درست كردن شام به كمك سالي احتياج دارم" سالي لبخندي زد و گفت:"نگران نباشيد چونكه جاني به من گفته ميخواد كمك كنه" و زير لبي به جاني گفت: " اردكه رو يادت مياد؟"... اون روز سالي رفت ماهيگيري و جاني تو درست كردن شام كمك كرد.


چند روزي به همين منوال گذشت و جاني مجبور بود علاوه بر كاراي خودش كاراي سالي رو هم انجام بده. تا اينكه نتونست تحمل كنه و رفت پيش مادربزرگش و همه چيز رو بهش اعتراف كرد. مادربزرگ لبخندي زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزيزدلم ميدونم چي شده. من اون موقع كنارپنجره بودم و همه چيزو ديدم اما چون خيلي دوستت دارم بخشيدمت. من فقط ميخواستم ببينم تا كي ميخواي به سالي اجازه بدي به خاطر يه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگيره!"

يکشنبه 19 4 1390 7:51 بعد از ظهر
X