معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904473
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

 

كودكي به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه مي خوام. بابي پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي كرد. مامانش بهش گفت آيا حقته كه اين دوچرخه رو برات بگيريم واسه تولدت؟

بابي گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر كاراي خوبي كه انجام دادي بهت يه دوچرخه بده .
 
نامه شماره يك
سلام خداي عزيز
اسم من بابي هست. من يك پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام كه يه دوچرخه بهم بدي. 
دوستار تو
بابي
 
بابي كمي فكر كرد و ديد كه اين نامه چون دروغه كارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمي ياد. برا همين نامه رو پاره كرد.
 
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي كردم كه پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده.
 
بابي
 
اما بابي يه كمي فكر كرد و ديد كه اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پارش كرد.
 
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته كه من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم كه بچه خوبي باشم.
بابي
 
بابي كمي فكر كرد و با خودش گفت كه شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پارش كرد. تو فكر فرو رفت . رفت به مامانش گفت كه مي خوام برم كليسا. مامانش ديد كه كلكش كار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.
بابي رفت كليسا. يكمي نشست وقتي ديد هيچ كسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مادر مقدس رو كش رفت ( دزديد ) و از كليسا فرار كرد.
بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.
 
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پيش منه. اگه مي خواييش واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده
 .
بابي
شنبه 21 8 1390 2:24 بعد از ظهر

روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك اكواريوم ساخت و با قراردادن يك ديوار شيشه اى در وسط اكواريوم آن را به دو بخش تقسيم كرد.در يك بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى كوچكى كه غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..ماهى كوچك، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى داد.او براى شكار ماهى كوچك، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر باربا ديوار نامريي كه وجود داشت برخورد مى كرد، همان ديوار شيشه اى كه او را از غذاى مورد علاقه اش جدا مى كرد…پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى كوچك دست برداشت. او باور كرده بود كه رفتن به آن سوى آكواريوم و شكار ماهى كوچك، امرى محال و غير ممكن است!در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آكواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى كوچك حمله نكرد و به آن سوي آكواريوم نيز نرفت!مي دانيد چرا ؟ديوار شيشه اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود كه از ديوار واقعى سخت تر و بلندتر مى نمود و آن ديوار، ديواربلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند وغير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش …

سه شنبه 3 8 1390 1:18 بعد از ظهر


گنجشك با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم كه دردهايش را در خود نگاه ميدارد…..
و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست.
گنجشك گفت : لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم كجاي دنيا را گرفت ه بود؟ و سنگيني بغضي راه كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آن گاه تو از كمين مار پر گشودي.
گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت …
هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد …

سه شنبه 3 8 1390 1:3 بعد از ظهر

ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد  

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند.

دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.

اما ملا نصرالدين هميشه سكه ي نقره را انتخاب مي‌كرد.

اين داستان در تمام منطقه پخش شد.

هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه ي نقره را انتخاب مي‌كرد.

تا اين كه مرد مهرباني از راه رسيد و از اين كه ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد.

در گوشه ي ميدان به سراغش رفت و گفت:

هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه ي طلا را بردار.

اين طوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.

ملا نصرالدين پاسخ داد:

ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه ي طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم.

شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام

شنبه 16 7 1390 9:17 صبح

  

روزي دختر كوچولويي از مادرش پرسيد: مامان؟ نژاد انسان ها از كجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق كرد. اون ها بچه دار شدند و اين جوري نژاد انسان ها به وجود اومد
دو روز بعد دخترك همين سوال رو از پدرش پرسيد.
پدرش پاسخ داد: خيلي سال پيش ميمون ها تكامل يافتند و نژاد انسان ها پديد اومد
دختر كوچولو كه گيج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: مامان؟ تو گفتي خدا انسان ها رو آفريد ولي بابا ميگه انسان ها تكامل يافته ي ميمون ها هستند...من كه نمي فهمم!
مادرش گفت: عزيز دلم خيلي ساده است. من بهت در مورد خانواده ي خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ي خودش

چهارشنبه 13 7 1390 7:32 بعد از ظهر


چند سال پيش، در يك روز گرم تابستان، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي‌كرد و از شادي كودكش لذت مي‌برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي پسرش شنا مي‌كرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد، مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي‌كشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود كه نمي گذاشت پسر در كام تمساح رها شود.كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا كند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي‌كرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهدپسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم‌ها را دوست دارم، اينها خراش‌هاي عشق مادرم هستند».
*گاهي مثل يك كودكِ قدرشناس، خراش‌هاي عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند

چهارشنبه 13 7 1390 7:24 بعد از ظهر
X