معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904429
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي


درس هاي زندگي


..: مراقب آنچه كه مي گوييد باشيد :..


هنگامي كه جوان بودم زندگي خانوادگي وحشتناكي داشتم. تنها به اين دليل به مدرسه ميرفتم كه بتوانم چند ساعتي از خانه دور باشم و خودم را ميان بچه هاي ديگر گم كنم. عادت كرده بودم مثل يك سايه، بي سر و صدا به مدرسه بيايم و به همان شكل به خانه برگردم. هيچ كس توجهي به من نداشت و من نيز با كسي كاري نداشتم. ترجيح ميدادم هيچ توجهي را به خود جلب نكنم زيرا باور داشتم همه از من بدشان ميآيد. گرچه در خلوت خود تمناي ديده شدن و توجه را داشتم.

زندگي سايه وار من به همين شكل ميگذشت تا اينكه لني (Lenny )به مدرسه ما آمد. لني دبير ادبيات انگليسي در دبيرستان ما بود. ۴۲ ساله، با ريش كم پشتي كه تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشيني كه هميشه بر لب داشت. ريز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام كوچك صدا كنيم. براي اولين بار در زندگي ام كسي به من توجه كرد و با من مهربان بود. براي اولين بار در زندگي ام كسي مرا ميديد، لني!

متاهل بود و يك فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود كه توجهش به من رنگ دلباختگي ندارد. گاهي پس از پايان ساعت درس در مدرسه ميماند و با هم حرف ميزديم. از اينكه به حرفهايم گوش ميداد تعجب ميكردم و لذت ميبردم و زماني كه كيف چرمي اش را بر ميداشت و ميگفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شكلي نبود كه حس كنم از بودن با من خسته شده است. برخلاف ديگران، به نظر ميرسيد از بودن با من خوشش ميآيد. حتا يك بار مرا به خانه اش دعوت كرد. همسرش برايمان نان خانگي پخته بود و من با شگفتي ديدم كه لني براي فرزند كوچكش كتاب داستان ميخواند. رويداد عجيبي كه هرگز در خانواده  خودم نديده بودم!

لني توانست نظر مرا نسبت به خودم تغيير دهد. او به من گفت كه ميتوانم يك نويسنده شوم. گفت نوشته هايم پر از احساس هستند و او از خواندنشان لذت ميبرد. ابتدا باور نكردم. خودم را موجود بي ارزشي ميدانستم كه كاري از او ساخته نيست و ايمان داشتم لني به خاطر تشويق من دروغ ميگويد. اما او يك بار در ميان كلاس و در برابر چشمان تمام همكلاسي هايم، به خاطر متن ادبي كه نوشته بودم برايم دست زد و به همه گفت كه من ميتوانم يك نويسنده بزرگ شوم. زماني كه به اتاق آموزگاران ميرفت ديدم كه در راه با ساير دبيران در مورد من و متني كه نوشته بودم حرف ميزند.

همان روز تصميم گرفتم يك نويسنده شوم، چون لني اين طور ميخواست. اما متاسفانه اغلب ميان آنچه كه ميخواهيد و آنچه كه واقعا انجام ميدهيد سالها فاصله وجود دارد و من زماني شروع به نوشتن كردم كه بيست سال از آن روز ميگذشت.

در همان سالي كه لني مرا تحسين كرد، به دليل مشكلات شديد خانوادگي، كشيدن سيگار را در پانزده سالگي شروع كردم. سال بعد، هم مشروب ميخوردم و هم مواد مخدر استعمال ميكردم. هنوز هم لني را دوست داشتم و با اينكه ديگر معلم من نبود او را گاه گاهي ميديدم تا اينكه خبردار شدم لني مبتلا به سرطان شده است. از شدت غم داشتم ديوانه ميشدم. به خودم، دنيا و به خدا بد و بيراه ميگفتم. نميدانستم چرا مردي به اين خوبي بايد در جواني از دنيا برود (زماني كه جوان هستيم انتظار داريم دنيا به همان شكلي باشد كه ما ميخواهيم). به ديدنش رفتم. برخلاف آنچه كه تصور ميكردم با اينكه لاغر و رنگ پريده شده بود، آرام و خوشرو بود. همان لبخند هميشگي را بر لب داشت و مثل هميشه از ديدن من خوشحال شد. رفته بودم تا به او دلداري بدهم و به زندگي اميدوارش كنم اما گريه امانم را بريد و نتوانستم هيچ حرفي بزنم. در عوض او بود كه مرا دلداري ميداد و ميخواست به زندگي اميدوارم كند. از من خواست اعتياد را ترك كنم و زندگي را دوست بدارم چون ارزش دوست داشته شدن را دارد.

از خانه اش كه بيرون آمدم تصميم داشتم مانند او زندگي كنم. دوست داشتم زماني كه هنگام مرگ من نيز فرا ميرسد بتوانم مانند لني به همين اندازه آرام، صبور و راضي باشم. اما نشد. نتوانستم در برابر مشكلات خانوادهام دوام بياورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لني از خانه فرار كردم و به لندن رفتم.

بيست سال گذشت. تمام روزهاي اين بيست سال را در اعتياد و فساد غوطه خوردم. از تمام مردم و از خودم متنفر بودم. هيچ اعتقاد، هيچ باور و هيچ ايماني را قبول نداشتم. در زندگي هيچ هدف، هيچ اميد و هيچ آيندهاي نميديدم و زندگي برايم تنها عبور كُند روزها بود. روزي به طور اتفاقي و براي اينكه از سرما فرار كنم وارد يك گالري نقاشي شدم. درون گالري يكي از همكلاسيهاي قديمي ام را ديدم. قبل از اينكه بتوانم از ديدش فرار كنم، مرا ديد و به طرفم آمد. هيچ اشتياقي نداشتم كه از شهري كه در گذشته در آن زندگي ميكردم برايم حرف بزند اما او آدم پرحرفي بود و از همه كس و همه چيز حرف زد. تقريبا به حرفهايش گوش نميدادم تا اينكه نام لني را در ميان حرفهايش شنيدم. گفت، لني تنها يك سال پس از فرار من، با زندگي وداع كرده است. گفت، يك بار همراه با ساير بچهها به ديدن لني رفته بود. تنها يك هفته قبل از مرگش. لني به آنها گفته بود كه ايمان دارد من روزي نويسندهي بزرگي خواهم شد. نويسنده اي كه همكلاسي هايم به آشنايي با او افتخار ميكنند. براي اينكه نگاه تمسخر آميز همكلاسي سابقم بيش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالري بيرون آمدم و به آپارتمان كوچك، كثيف و حقيرم پناه بردم. ساعتها گريه كردم. براي اولين بار احساس كردم لياقتم بيش از اين زندگي نكبت باري است كه براي خودم درست كرده ام. براي اولين بار دعا كردم و از خدا خواستم كمكم كند تا بتوانم همان كسي شوم كه لني انتظار داشت.

قبل از اينكه بتوانم به روياي آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول كشيد تا توانستم اعتيادم را ترك كنم و خودم را به طور كامل از منجلابي كه در آن گرفتار شده بودم نجات دهم. در تمام اين مدت، هر روز اين جمله لني را با خود تكرار ميكردم: «روزي نويسنده بزرگي خواهم شد.

زماني كه برنده جايزه بزرگ ادبي انگلستان شدم، در مصاحبه  مطبوعاتي ام گفتم: «هرگز از قدرت كلمات غافل نشويد. گاه يك جمله ساده ميتواند زندگي فردي را به طور كامل دگرگون كند، ميتواند به او زندگي ببخشد و يا زندگي را از او دريغ كند. خواهش ميكنم مراقب آنچه كه ميگوييد باشيد!»



داستان زندگي كاترين رايان Catherine Ryan

نويسنده ي داستانهاي كوتاه و برنده ي جايزه ي بزرگ ادبي انگلستان



شنبه 13 12 1390 11:37 بعد از ظهر
X