معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904417
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

 

روزي جبرئيل و ميكائيل با هم مناظر ميكردند




جبرئيل گفت : مرا عجب ايد كه با اين همه بي حرمتي و جفاكاري خلق خداوند بهشت از بهر چه آفريدند.

ميكائيل چون اين بشنيد گفت : مرا ان عجب مي آيد كه با ان همه فضل و كرم و رحمت كه الله بر بندگان است جهنم از بهر چه افريد ؟

از حضرت عزت و جناب جبروت ندا آمد : از گفت شما هر دو ان دوست تر دارم كه به من , ظن نيكوتري ببرد ان كس كه رحمت را بر غضب برتري دهد.

چهارشنبه 14 4 1391 1:41 صبح



لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد:


مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.

روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.

گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»

داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»

- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»



چهارشنبه 14 4 1391 1:39 صبح


مادر شوهر


دختري ازدواج كرد و به خانه شوهر رفت ولي هرگز نمي توانست با مادرشوهرش كنار بيايد و هر روز با هم جرو بحث مي كردند.
عاقبت يك روز دختر نزد داروسازي كه دوست صميمي پدرش بود رفت و از او تقاضا كرد تا سمي به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بكشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناكي به او بدهد و مادر شوهرش كشته شود، همه به او شك خواهند برد، پس معجوني به دختر داد و گفت كه هر روز مقداري از آن را در غذاي مادر شوهر بريزد تا سم معجون كم كم در او اثر كند و او را بكشد و توصيه كرد تا در اين مدت با مادر شوهر مدارا كند تا كسي به او شك نكند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداري از آن را در غـذاي مادر شوهـر مي ريخت و با مهرباني به او مي داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا كه يك روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقاي دكتر عزيز، ديگر از مادر شوهرم متنفر نيستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و ديگر دلم نمي خواهد كه بميرد، خواهش مي كنم داروي ديگري به من بدهيد تا سم را از بدنش خارج كند.
داروساز لبخندي زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجوني كه به تو دادم سم نبود بلكه سم در ذهن خود تو بود كه حالا با عشق به مادر شوهرت از بين رفته است.

سه شنبه 13 4 1391 1:34 صبح
  آيا كلبه شماهم در حال سوختن است؟ تنها بازمانده يك كشتي شكسته، توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بيقراري به درگاه خداوند دعا ‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم ‌دوخت تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نيامد.   سرانجام نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسائل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: خدايا چگونه توانستي با من چنين كني؟   صبح روز بعد، او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي‌شد از خواب بيدار شد، مي‌آمد تا او را نجات دهد.   مرد از نجات دهندگانش پرسيد: چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟ آنها در جواب گفتند: ما علامت دودي را كه فرستادي ديديم! آسان مي‌توان دلسرد شد هنگامي كه بنظر مي‌رسد كارها به خوبي پيش نمي‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست بدهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند. براي تمام چيزهاي منفي كه ما بخود مي‌گوييم، خداوند پاسخي مثبت دارد. تو گفتي «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است». تو گفتي «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم». تو گفتي «من نمي‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشيده ام». تو گفتي «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد
جمعه 2 4 1391 11:57 بعد از ظهر

 

در سالي كه قحطي بيداد كرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از كوچه اي مي گذشت غلامي را ديد كه بسيار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي كني ؟
جواب داد كه من غلام اربابي هستم كه چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او كار مي كنم روزي مرا مي دهد پس چرا غمگين باشم در حالي كه به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف كه از عرفاي بزرگ ايران بود گفت: از خودم شرم كردم كه غلام به اربابي با چند گوسفند توكل كرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم كه مالك تمام دنياست و نگران روزي خود هستم
.


با تشكر از :

كاوه از ميعادگاه 

دوشنبه 29 3 1391 6:36 بعد از ظهر
  داستان بسيار آموزنده " چرخه زندگي " پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي كند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشكل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش كلافه شدند.   پسر گفت: ” بايد فكري براي پدربزرگ كرد.به قدر كافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل كرده ام.‌” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز كوچكي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي كه ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا كه پيرمرد يكي دو ظرف راشكسته بود حالا در كاسه اي چوبي به او غذا ميدادند. گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان كه در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشك است.اما تنها چيزي كه اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذكرهاي تند و گزنده اي بود كه موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.اما كودك چهارساله اشان در سكوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يك شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تكه هاي چوبي ديد كه روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟‌” پسرك هم با ملايمت جواب داد : ” يك كاس
شنبه 27 3 1391 2:34 صبح
X