معرفی وبلاگ
این وبلاگ هم اخبار مربوط دانشگاه پیام نور را میگه ، هم داستان و گاه گداری هم مطالب خواندنی دیگه امیدوارم مورد قبولتون واقع بشه *************************** *************************** برای بهتر دیدن هر مطلب بر روی لینک ( ادامه مطلب ) که پایان هر قسمت آمده کلیک کنید *************************** *************************** وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. *************************** ***************************
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904437
تعداد نوشته ها : 268
تعداد نظرات : 77
فریاد ها را همه می شنوند هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است - دکتر علی شریعتی
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي
ماجراي زورگو    همين چند روز پيش، «يوليا واسيلياِونا » پرستار بچه هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلياِونا»! ميدانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نميآوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم اين طور نيست؟- چهل روبل .-نه من يادداشت كرده ا م، من هميشه به پرستار بچه هايم سي روبل ميدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد .- دو ماه و پنج روز   -دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده ا م. كه ميشود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه ميدانيد يكشنبه ها مواظب «كوليا»نبوديد و براي قدم زدن بيرون ميرفتيد. و سه تعطيلي… «يوليا واسيلياونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهاي لباسش بازي ميكرد ولي صدايش درنميآمد .- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را ميگذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا»بوديد فقط «وانيا »و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشيد .دوازده و هفت ميشود نوزده.   تفريق كنيد… آن مرخصيها… آهان… چهل ويكروبل، درسته؟چشم چپ«يوليا واسيلياِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه ا ش ميلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت .- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .فنجان قديمي تر از اين حرفها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به
جمعه 8 2 1391 10:22 بعد از ظهر
  حوضي كوچك، محله اي قديمي دلش‌ مسجدي‌ مي‌خواست. با گنبدي‌ فيروزه‌اي‌ و مناره‌اي‌ نه‌ خيلي‌ بلند... دلش‌ يك‌ حوض‌ كوچك‌ لاجوردي‌ مي‌خواست. و شبستاني‌ كه‌ گوشه‌ گوشه‌اش‌ مهر و تسبيح‌ و چادر نماز است.دلش‌ هواي‌ محله‌اي‌ قديمي‌ را كرده‌ بود...دلش‌ مسجدي‌ مي‌خواست. با گنبدي‌ فيروزه‌اي‌ و مناره‌اي‌ نه‌ خيلي‌ بلند و پيرمردي‌ كه‌ هر صبح‌ و هر ظهر و هر شب‌ بر بالاي‌ آن‌ الله‌اكبر بگويد.دلش‌ يك‌ حوض‌ كوچك‌ لاجوردي‌ مي‌خواست. و شبستاني‌ كه‌ گوشه‌ گوشه‌اش‌ مهر و تسبيح‌ و چادر نماز است.دلش‌ هواي‌ محله‌اي‌ قديمي‌ را كرده‌ بود. با پيرزن‌هايي‌ ساده‌ و مهربان‌ كه‌ منتظر غروب‌اند و بي‌تاب‌ حي‌ علي‌الصلاة.اما محله‌شان‌ مسجد نداشت...فرشته‌ها كه‌ خيال‌ نازك‌ و آرزوي‌ قشنگش‌ را مي‌ديدند، به‌ او گفتند: «حالا كه‌ مسجدي‌ نيست، خودت‌ مسجدي‌ بساز».او خنديد و گفت: چه‌ محال‌ زيبايي، اما من‌ كه‌ چيزي‌ ندارم. نه‌ زميني‌ دارم‌ و نه‌ تواني‌ و نه‌ ساختن‌ بلدم.فرشته‌ها گفتند: اين‌ مسجد از جنسي‌ ديگر است. مصالحش‌ را تو فراهم‌ كن، ما مسجدت‌ را مي‌سازيم.او اما تنها آهي&zw
سه شنبه 5 2 1391 11:39 صبح

 

ماجراي چكمه ها و مربي !


خانم جواني كه در كودكستان براي بچه هاي 4 ساله كار ميكرد ميخواست چكمه هاي
يه بچه اي رو پاش كنه ولي چكمه ها به پاي بچه نميرفت بعد از كلي فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روي ميز، بعد روي زمين بلاخره باهزار جابجايي و فشار چكمه ها
رو پاي بچه ميكنه و يه نفس راحت ميكشه كه ...
هنوز آخيش گفتن تموم نشده كه بچه ميگه اين چكمه ها لنگه به لنگه است .


خانم ناچار با هزار بار فشار و اينور و اونور شدن و مواظب باشه كه بچه نيفته هرچه تونست كشيد
تا بلاخره بوتهاي تنگ رو يكي يكي از پاي بچه درآورد .
گفت اي بابا و باز با همان زحمت زياد پوتين ها رو اين بار دقيق و درست پاي بچه كرد كه لنگه به لنگه نباشه ولي با چه زحمتي كه بوت ها به پاي بچه نميرفتن و با فشار زياد بلاخره موفق شد كه بوت ها رو پاي اين كوچولو بكنه
كه بچه ميگه اين بوتها مال من نيست.


خانم جوان با يه بازدم طولاني و كله تكان دادن كه انگار يك مصيبتي گريبانگيرش شده. با خستگي تمام نگاهي به بچه انداخت و گفت آخه چي بهت بگم. دوباره با زحمت بيشتر اين بوت هاي بسيار تنگ رو در آورد.


وقتي تمام شد پرسيد خب حالا بوت هاي تو كدومه؟ بچه گفت همين ها بوت هاي برادرمه ولي مامانم گفت اشكالي نداره ميتونم پام كنم....
مربي كه ديگه خون خونشو ميخورد سعي كرد خونسردي خودش رو حفظ كنه و دوباره اين بوتهايي رو كه به پاي اين بچه نميرفت به پاي اون كرد يك آه طولاني كشيد وبعد گفت
خب حالا دستكشهات كجان؟
توي جيبت كه نيستن. بچه گفت توي بوتهام بودن ديگه!!!!!


شنبه 26 1 1391 5:7 بعد از ظهر
X